صبح بود .  . .


مثل این صبح های آخر عمری که در مسیر پایان خودش پیش میرود ، چشمانم را باز کردم .

از پنجره ی کوچکی که با تمام بزرگی اش نسبت به هیکل من  قسمتی از آسمان را در بر گرفته است نوری مشاهده نمی شود .. .


چقدر خوشحال شدم و با عجله از رختخواب بلند شدم و بیرون رو تماشا کردم ... هوا ابری بود اما بارونی در کار نبود ...


از ته دل دعا کردم ای کاش امروز بارون بیاد ...

حاجتم برآورده شد . در مسیر رفتن به سر کارم بودم که بارون می آمد . نا خواسته چشم به پیاده رو بود و دانه های ارزنی که روی زمین جلوی یک مغازه ی تنگ تاریک ریخته شده بود .


قبلا می دانستم پیرمرد ، برای دلخوشی خودش هم که شده برای گنجشک های خیابانی دانه می ریزد تا هم خود را از تنهایی در بیاورد و هم انها را سیر کند ...


کم پیش می آید که از این مسیر عبور کنم . معمولا از کوچه های خلوت صبحگاهی عبور می کردم . اما آن روز صبح دلم هوای شلوغی و مردم باران خورده را کرده بود ...


- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

پیرمرد ، گنجشک ، باران ...


بدرود